ترم چهار بود و تو کلاس عمومی یک آقای میان سالی داشت بلند بلند بخشی از داستان زندگش رو برای دور و بریاش تعریف میکرد به طور خیلی خلاصه :
ایشون کارشناسیو تو یه رشتهای که مربوط به زیست میشد رو گذرونده بود و برای ارشد رفته بود کانادا(نمیدونم بورس شده بود یا نه) ولی اونجا برای پایان نامهاش به دلیل نقص فنّی دستگاه خنک کنندهای که در اختیارش گذاشته شده بود با مشکل رو به رو میشه و اون شخصی که استاد راهنماش بوده هم هیچگونه همکاری باهاش نمیکنه و ایشون رو مقصّر میدونه و با توجه به مشکلات ویزاش مجبور میشه برگرده ایران (راستش قبلشم داشتند در مورد ایدز صحبت میکردند و در این زمانها من در حال خوندن درس بودم و خیلی توجّهی نمینمودم :دی ولی از اینجا به بعد برام جالب شد) وقتی برمیگرده به ایران متوجّه میشه در وتنم پراه تنم هیچکس اهمیّتی بهش نمیده وهیچکس خودش رو مسئول نمیدونه کمکی بهش بکنه و این میشه که ایشون افسرده میشه و میره خونهنشین میشه. تنهای تنهای تنها و نه یک یا دو یا سه سال بلکه 10-15 سال بدون هیچ شغل ، پیشرفت و حتّی یک حرکت مثبت کوچولو تا بالاخره تو بعد از 40 سالگی(دقیق سنش یادم نیست یه فرد قد بلند ، لاغر عینکی با موهای سفید که بنا به حرفاش و قیافش بالای چهل سال بودش) به این حالت پایان میده و میگه که میام همین دانشگاه مشغول به گرفتن مدرک زبان میشه(زبانش خیلی خوب بود) و بعدش با توجه به مدرک قدیمی که داشت و مدرک زبانش بتونه یه تدریس زبان تخصصی همینجا داشته باشه.
راستش من به دفعات ایشون رو توی دانشگاه دیدم و حتّی توی اتوبوسهای جلوی دانشگاه هنگامی که میرفتم خوبگاه و توی تمام این دفعات ایشون به یک نفر نزدیک خودش ارتباط برقرار میکرد مشغول به تعریف داستان زندگیش میشد. نمیدونم چرا اینکار رو میکرد شاید که توضیح بده چرا با این سنش داره تحصیل میکنه و یا اینکه طی این همه مدّت اینقدر بدون همزبان بوده که حالا داره برای خالی شدن خودش تعریف میکنه از بدشانسی که شاید هیچ وقت حدسش نمیزد تو موقعیّت خوب زندگیش براش پیش بیاد.
دروغ چرا من اون زمان خیلی کم درکش کردم که چطور 10-15 سال یک گوشه نشسته بود و علاقهای برای برگشتن به عرصهی تلاش و کوشش نداشت ، بعد از ناراحتیهای ترم 1 که از دانشگاه قبولی داشتم و ناراحتیهای دیگه که به خاطر مسائل دیگه بود از ترم 2 تا ترم 4 وضعیّت خیلی رضایت بخشی داشتم و با توجه به صحبتهایی که مدالآورهای المپیاد برق داشتم امید تازهای یافته بودم نه تنها فیلمهای مکتبخونه رو دنبال میکردم بلکه به یه جایی دسترسی پیدا کرده بودم که سوالای امتحان ، و تمرینهای دانشگاه شریف هم در دسترسم بود و حل میکردم. و خب وقتی بعد از ناکامیهای المپیاد و کنکور این که از ترم 2 به بعد امید پیدا کردن و تلاش کردن برای خودم با ارزش بودش واینکه میدیدم یکی 10-15 سال هیچکار نکنه و غصه بخوره و جا بزنه برام قابل درک نبود.
ولی حالا حداقل خیلی بهتر درکش میکنم که چرا این رفتار ازش سر زده و چرا جا زد...