قبل از هرچیز بگم هیجان زدهام بله خیلی هم هیجان زدهام به خاطر فکری که با مرور خاطرات دیروز عصر به ذهنم رسید.
این فکر چیه؟
نخواهم گفت د:
چرا؟
چون یه خواننده خیلی محترم دارم که با اینکه خصوصیترین چیزها رو از من میدونه حس میکنم اگه این تصمیم هم بدونه جلوش شوء آف کردم :))
ولی خاطره دیروز عصر رو میتونم براتون تعریف کنم.
داستان از اونجا شروع شده که هماتاقیهام دو وعده غذایی مرغ داشتند که 3 روزی میشد از تحویل سلف گذشته بود و حاضر به خوردنش نبودند و من اون مرغها رو برم که به گربههای دانشکدهامون بدم.
دیروز عصر دانشکده رو متر میکردم تا دیدم یه گربه سفید-قهوهای سعی داره یه چیز رو از یه شاخه جدا کنه وقتی من رو دید دارم مهربونانه نگاهش میکنم اومد طرفم وقتی که پلاستیک غذا رو تو دستم دید سرعت داد و همزمان یه گربه تپل خاکستری نر بزرگ هم از فاصله دوری اومد به طرف من یه رون مرغ رو انداختم زمین و گربه سفید-قهوهای اومد یه تیکه ازش کند و فرار کرد بیشتر حس میکنم از گربه خاکستری ترسیده بود. گربه خاکستری تیکه بزرگه رو برداشت و ریلکس رفت به سمت دیگه. من نگاهم به سمت گربه قهوهای-خاکستری چرخید دیدم که 3تا بچّه گربه کوچولو دارند دنبالش میدوند.
خوششانس بودند که من یه تیکه بزرگتری مرغ داشتم شروع کردم به تیکه تیکه کردن مرغ و طرفشون انداختم از 3 بچه گربه 2تاشون از روی سکوی بلند پریدند پایین ولی یکیش نمیتونست بپره.
من رفتم سمت مرغها و یه تیکه گذاشتم جلوش و از محل دور شدم تا همشون با آرامش غذا بخورند.
حس خیلی خوبی توی این دوران بد بهم داد و کلی حالم بهتر شد.
به هر حال ایدهای جدید به ذهنم رسیده فقط دعام کنید از پسش بر بیام :)