سلام
خب امروز 2 سال از اوّلین پست وبلاگی من میگذره، البته قبلش هم وبلاگ داشتم امّا به هدف کوتاه مدّت بودش و اصلاً در مورد خودم نمینوشتم.
به هر حال عدو سبب خیر شد و من وبلاگ نویسی رو آغاز کردم.
قبل از اینکه وبلاگ نویس بشم وبلاگ خون بودم د:
مهسا یکی از اون سه نفری هست که میخوام ازش تشکّر کنم.
مهسا از من بزرگتره و من از خیلی سال پیش شاید از 2011 دلنوشتههاش رو در قالب تاپیک یه forum میخوندم دلنوشتههایی که خیلیاش هم رنگ مذهبی خاص خودش رو داشت و با علاقه دنبال میکردم بعدها به وبلاگش راهی شدم.
قلمی ساده و راستگو و بیشیله پیله که حرفهای دلت رو بنویسه مهسا قلمش آروم آروم خشک شد و من هرچی سعی کردم کمک کنم که اینطور نشه فایده نداشت البته احتمالاً برای خودش توی دفترهاش یا توی لپتاپش مینویسه امّا از نوشتههای وبلاگش جز یه سری متنهای کوتاه خبری نیست.
به هر حال خدا رو شکر که همچنان مینویسه هرچند کم.
اون هم از این وبلاگ خبر نداره و خب طبیعتاً این متن رو نمیخونه و من برای خودم مینویسم و احتمالاً وبلاگ نویسهای دیگه که با خوندن این متن بتونند تشخیص بدند که میتونند چقدر رو مخاطبهای کم و زیاد خودشون تاثیر مثبت یا منفی بذارند.
در واقع نوشتههای مهسا خیلی وقتها مثل یه تلنگری بود که به آدم بگه حواست به خودت باشه کجای این دنیا هستی و عقاید فکرت رو چطوری داری تغذیه میکنه.
زهرا یکی از دخترای بیمانند در کتابخونی بود که تا الان دیدم در واقع به اندازهی اون تا به الان کسی ندیدم که اهل مطالعه کتاب باشه.
دختر درونگرای قابل تحسین و احترام که پیش من خیلی محترم بودش.
یادمه همچنان اون نوشتهاش که میگفت صبح پدرش تهدیدش میکرد که بدون اون به دانشگاه میره و این نوشته برای من یادآور صحنههای کودکی خودم بود.
چقدر بد شد که پدرش در کمال ناباوری هممون در صورتی که عمل موفقیتآمیز بود ناگهانی فوت کرد و عمل رو پس زد اونم درست نزدیک تولدش مثل یه مشت محکم تو سر آدم میموند.
بعد از اون دیگه زهرا اون زهرای قبلی نشد زهرایی که از لحاظ سلیقه فیلم و کتاب خیلی قبولش داشتم و تمامی نقدهاش رو کامل میخوندم حتّی اگه نظر ندم.
من سعی کردم عادی کنارش باشم ولی روز به روز اوضاع بدتر شد.
در کمال صداقت باید بگم که دختر خیلی قوی هستش. و من رو به حیرتآورد از قوی بودنش.
مشکل اصلی از اون سوء تفاهم لعنتی شروع شد.
من گفتم که واقعاً قوی هستش و من توی خودم همچین قدرتی رو نمیبینم.
برداشتش این بود که من خوشحالم همچین اتّفاقی برای من نیافتاده.
من همچین منظوری نداشتم در واقع هیچکس دوست نداره براش همچین اتفاقی بیافته ولی منظور من اونی نبود که برداشت کرد. به هر حال ترجیح داده شد انرژی زیادی برای بحث کردن نذارم و اینکه این موضوع به یه اتفاق دیگه وصل شده بود که دوستی اینترنتی ما پایان یابه و خب دیگه وبلاگ هم نمینویسه و یادگاریهاش شده کتابهایی که به من معرفی کرده بود...
اون اتّفاقی که مکمل پایان دوستی شده بود این بودش که من بعد از امتحانهای میانترم ترم قبلم میخواستم زمانی رو بین دوستام بگذرونم و مثل عادتهای همیشگی حال و احوال کردم باهاشون و با اونایی که پیششون احساس آرامش داشتم وقت بیشتر بگذرونم امّا اون این وقت گذروندن رو به این پنداشت که من براش دلسوزی میکنم و آزار میدید از پیام دادن من نتیجهاش برخورد تند و خداحافظی و بلاک شدن من در تلگرام بود بعد از اون به خاطر زلزله مشهد حالش رو پرسیدم که خدا رو شکر خوب بود ولی به هر حال همه چیز تمام شد.
براش آرزوی زندگی خوب دارم.
و آخرین نفری که میخوام اینجا نام ببرم فاطیما هستش.
فاطیما از بین این 3 نفر تنها شخصی بودش که از این وبلاگ خبر داره ولی خب اونم دیگه نمینویسه.
من خواهر بزرگتر ندارم ولی حسی که به فاطیما داشتم خیلی شبیه حسی بود که به یه خواهر بزرگتر میشه داشت.
فاطیما با دو نفر قبلی یه تفاوت بزرگ داشت و اون این بود که دری به سوی جامعه غیر دانشگاهی برای من باز کرده بود و بیشتر میشد مردم عادی رو درک کرد و دیدشون.
اون هم یه کتابخون تمام عیار هست در واقع اگه از سن زهرا شروع میکرد به رمان خوندن قطعاً یه سر و گردن از اون بالاتر میرفت.
نمیدونم چرا وبلاگ نویسی رو ترک کرد شاید بیشتر از اونی که باید براش وقت میذاشت و این باعث شده بود که نتونه اونطور که میخواد از زندگیش استفاده کنه در واقع منم مونده بودم چطوری این هم وقت اختصاص میده به خوندن وبلاگها ولی خب من کم پیش میاد حرفمم رو مستقیم به کسی بگم.
همچنان باهاش حال و احوال میکنم ولی خب حال و احوال کردن از وقتی که وبلاگ نویسی رو ترک کرده به بند مویی وصله و خب من هم خیلی روم نمیشه بهش پیام بدم.
به هر حال نگاهش به جامعه و برداشتن پردههای خیالی از چهره مردم برای من خیلی ارزشمند بود اون یکی از محدود افرادی هست که از ابتدای وبلاگنویسی من رو همراهی کردن و این افراد همشون برای من ارزشمند هستند.
:)
در واقع من خیلی خوش شانس بودم و هستم که افراد خیلی خوبی سر راهم قرار گرفتند اگرچه خیلی حیفه که از خوندن بعضیهاشون بیبهرهام ولی بازم خدارو شکر تعداد وبلاگنویسهای با کیفیتی باقی موندند. د:
در حال حاضر تعداد وبلاگهایی که با جوندل دنبال میکنم کمتر از انگشتهای یک دست هستند.
درسته که نتونستم اونطور که باید از این وبلاگنویسهای عزیز تقدیر کنم. بیشتر حرفهای دلم رو در موردشون نوشتم.
========
15 روز از هزار روز گذشته (مربوط به پست قبل د: )