به هر حال دیدن کودکان دلخراشتر هستش؛ اونایی که تو این سن حقشون تحصیل و بازی کردنه.
من آدم بد غذایی هستم و خیلی از غذاهای خوابگاه رو نمیتونم بخورم و بجاش شبهایی که غذا رزرو ندارم شام رو تخممرغ میخورم یا یه چیز صبحانهای و ...
با خودم فکر کردم دیدم من نمیتونم با بخشش 1500 تومن پول به افراد فقیر کمکی کنم ولی مثلاً با رزرو یه زرشک پلو با مرغ و بخشش اون به یه نفر میتونم یه وعده غذایی براش فراهم کنم. میدونم مشکلی حل نمیکنه ولی حداقل میدونم بیتفاوت نبودم و شاید امید به اینکه آدمها به هم بیتفاوت نیستند هم توی دل اونایی که بهشون کمک میشه روشن کردم.
تصمیمم اینطور بود که به طور رندوم به این افراد که تعدادشون توی تهران کم نیست کمک کنم که بحث گداپروری نباشه تا الان انگشت شمار موفّق به انجام این کار شدم و قصد دارم 2 تا از خاطرههاش رو اینجا اشتراک بذارم.
بار اوّل یک شنبه شب بود وقتی داشتم برمیگشتم 2 دست ناهار هم اتاقیها که دانشگاه نیومده بودند همراه من بود تو راه برگشت دیدم یه کودک تقریباً 155 سانتیمتری رفته بالای یکی از این سطلهای زباله و خیلی خم شده که ازش چیزی برداره. دلم میخواست یکی از غذاهای دوستانم رو بهش ببخشم و در عوض شامم که مرغ و نون بود بهشون بدم ولی گفتم که این از لحاظ امانتداری درست نیست و از اونجا رد شدم 20 دقیقه بعد خوابگاه بودم خیلی مصمم غذا+2 عدد نون رو درون پلاستیکی قرار دادم یه بسم الله گفتم و از خوابگاه زدم بیرون.
خیلی مزحک بود چون نمیدونستم حالا از کجا یه آدم فقیر پیدا کنم و این مشکل همچنان یکی از دغدغههای من هستش و نمیدونم برای راه حلش چی کار کنم. میتونم با یه جمع دانشجویی مطرحش کنم ولی خوشم نمیاد بگم من همچین کاری کردم (من رو میشناسند) و شاید ناشناس گفتم شاید هم اصلاً نگفتم.
به هر حال رفتم بیرون و یه مقدار تو کوچه پسکوچه گشتم ولی چیزی ندیدم سمت خیابون رفتم و مسیر به سمت دانشگاه رو پیش گرفتم معمولاً این ساعت یه نفر رو میدیدم ولی اون شب کسی نبودش اینقدر مسیر ادامه دار شد به دانشگاه رسیدم دلم میخواست اون کودک هنوزم اونجا میبود ولی نبود.
با خودم گفتم اگه مسیر رو به جلو میرفت الان باید میدیدمش پس احتمالاً توی این خیابون فرعی رفته و خیابون فرعی رو برای اولین بار شروع کردم به متر کردن بالاخره پیداش کردم با یه پلاستیک زباله که 2 برابره خودش حجم داشت حتی پشت لبش سبز نشده بود بهش غذا رو دادم و گفتم نوش جان اون یه نگاهی کرد و گفت ممنون.
به سرعت مسیر خوابگاه رو پیش گرفتم؛ تو دلم غوغایی بود که خدا کمک کرده که باعث خیر بشم خیلی خوشحال بودم و بغض کرده بودم.
==================
اون زمان فکر نمیکردم که هفته پیشرو چقدر تلخ باشه و چقدر از خودم بدم بیاد به هر حال گذشته و علاقهای ندارم به خاطر کارهای اشتباه گذشته خودم رو بیشتر سرزنش کنم فقط سعی میکنم دیگه تکرار نشه و آدم خوبی باشم