ساعت 10 شب داشتم برمیگشتم خیابونهای تاریک، نمیدونم چرا حتی ترس این رو نداتشم که خفت بشم.
موسیقی گوش میدادم و سعی میکردم روحیه خودم رو حفظ کنم.
تا حالا اینقدر به این فکر نبودم که اعمالم چطور توسط دیگران قضاوت میشه.
با خودم میگفتم این موقع شب دیگه هیچ آشغال جمع کنی هم نیست که کمک کن البته غذایی برای اونا سفارش نداده بودم ولی یاد این افتاده بودم که چند هفته پیش کمک میکردم.
حس اینکه بد شدم حس اینکه واسه موفقیتهای علمی و ... خیلی دیر شده. هم کلاسیهای دوران دبیرستانم شیکاگو و فرانسه درس میخونند.
اون طرف خیابون یه مرد میانسالی بود با یه کوه زباله روی دوشش بدون اینکه ذرهای فکر کنم رفتم دنبالش و خورش بادمجانی که برای جمعه سفارش داده بودم رو بدون هیچ کلامی بهش دادم.
خندید وتشکر کرد. خندهاش به دلم نشست و گفتم شب خوبی داشته باشی و رفتم.
شاید اگه خندهاش نبود هیچ حس خوبی بهم دست نمیداد و حس نمیکردم کار مهمی کرده باشم. هرچند که این کارها وظیفه هست چون حس میکنم در قبال امکاناتی که برام قرار داده شده مسئول هستم و باید تلاش کنم به بقیه که این امکانات رو نداشتند کمک کنم.
زندگی خیلی عجیب شده. و میدونم که اعتماد بنفسم رو از دست دادم، مثل باتری لپتاپی شدم که چندسال کار کرده و الان کارایی قدیم رو نداره و دیگه نمیتونه 4 ساعت لپتاپ رو روشن نگه داره ته تهش 1 ساعت هست.
باید یه جوری تعمیر بشه. چجوریش رو نمیدونم.