تصمیم گرفتم که این وبلاگ رو به همین شکل ادامه بدم و از این به بعد وبلاگ دوستانم رو از طریق وبلاگی دیگر دنبال کنم http://kutah-neveshte.blog.ir البته تا درستش کنم یکم طول میکشه
در وبلاگ خاطرات فردا قصد دارم بخشی جدیدی رو اضافه کنم به نام آقایون محترم که برداشت من از آدمهای اطرافم هست و به هیچ عنوان اسم حقیقی اونها رو قصد ندارم بیارم و البته که همهی این آقایون لزوماً محترم نیستند!
بسم اللّه الرحمن الرحیم
آقای اِس :
آقای اِس یک جوان بیست و خوردهای ساله هست ، بیشتر اوقات بسیار ساکت است و تو صحبتها کم نظر میدهد ، به دین خود علاقه دارد امّا به گفتهی خود در آن ثابت قدم نیست
سعی میکند درس و تفریح خود را داشته باشد ، او دیگران را درک میکند امّا کم پیش میاد که کسی او را به درستی درک کند و او را بشناسد حتّی من نیز که مینویسم مطمئاً نیستم شناخت خوبی از او داشته باشم یه جورایی این بخش رو با خوان هفتم شروع کردم ، چون آقای اِس برای من بسیار پیچیده است. ولی به جهت یه سری شباهتهایی که بینمون هست فکر میکنم بتونم درکش کنم.
دیشب او را در سینه زنی دیدم او میگفت کوچک که بود علاقهی زیادی داشت که به صفهای جلوی سینهزنی برود ، امّا هیچ وقت این فرصت رو پیدانکرده و همیشه در صفهای عقب باقی مانده بود وقتی صفهای آخر هستی میبینی که ما ایرانیها هدف گروه رو متلاشی میکنیم که به هدف شخصی خود برسیم ، دیگران تا از راه میرسند دوست دارند به صفهای جلو برسند و صف رو میبُرند که به اون جلو برسند و باعث بینظمی میشوند من نیز مانند آقای اِس نمیدانم در اون صفهای جلو چه چیزی هست که دیگر آقایون برایش سر و دست میشکونند. آقای اِس میگوید دیگر حتّی اگر ازش بخواهند هم علاقهای ندارد به صفهای جلو برود ، او به این ایمان رسیده که سینهزنی برای امام حسین (ع) هست ، مهم نیست کجای صف باشی او ترجیه میدهد که در صفهای عقب باقی بماند و سینهزنی به بهترین شیوهی ممکن برگزار شود تا اینکه به بهای جلو رفتن خود صفهای عقب را نابود سازد.
دیشب جانانه سینه میزد برایم جالب بود ، با تمام قوای خود سینه میزد که همراه همه نواهای حسینی را سر میداد وحتّی یک جا بغض او را دیدم .
امروز که او را دیدم با دیشب تفاوت بسیار زیادی داشت ، نگاهش پرمعنا شده بود انگار دیشب فقط به سینه زنی ختم نشده بود. موجود عجیبی هست و من رو به دنیای خودش راه نمیدهد.(انتظاری هم ندارم)
از او پرسیدم :
--چه شده
+ همزمان 2 بار روی دوشمه یکی بر سینهام یکی بر پشتم ، بر روی سینهام نشان از حسین ، و بر پشتم نشان از گناه
این را گفت و رفت و من با سوال بیشتر اذیّتش نکرم ، آنچه لازم بود رو گفت :
شاید بتونم نشان حسین رو بهش اینقدر نزدیک ببینم ، چونکه به طور پنهانی کارهای خوب زیادی ازش دیدم و فقط باید یکی مثل من روش زوم کنه تا متوجّه شه ، همچنین دل رحمیهایش پشت اون صورت بی احساس امّا نشان گناه اینقدر بهش نزدیکه که حالش رو خراب کرده؟ اللّه اعلم ، (یاد پیغمبر دزدان افتادم)
آقای اِس هم سن خودم هست و به دلیل هم رشتهای بودنش با من زیاد میبینمش امیدوارم با هم ارشد یک جا قبول شیم ، کمتر پیش میاد که خلاقیّت کسی رو تحسین کنم ؛ واقعاً خلاقیّتهای ایشون رو توی کلاس تحسین برانگیزه
امروز یک مقدار برای آقای اِس نگران هستم حالش زیاد جالب نیست ، من هم از اونا نیستم که سمت کسی برم اونم از اونا نیست که سمت کسی بیاد پس حل کردن مشکلش توسط من خیلی سخت میشه ، شاید این نگرانی بود که باعث شد که امروز دست به قلم بشم و سکوتم رو بشکنم.
امروز بعد از دیدار اوّل باز هم دیدمش هندزفری نه چندان ارزونش توی گوشیاش بود و آهنگ گوش میداد و فکر میکرد انگار به چیز مهمی میاندیشید نتونستم طاقت بیارم ، به پیشش رفتم و خیلی عمومی ازش پرسیدم:
--چطوری؟
+بد نیستم
--به چی فکر میکنی؟
+ أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَکَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ
جوابش غیر منتظره بود و نمیدونستم باید چی بهش بگم ، میدونستم تنهاست و وقتی این تنهایی به اوجش برسه آدم شروع میکنه به خودش رو خالی کردن ، حس کردم نیاز داره خالی بشه بهش گفتم :
--بازم بگو
++ حرف زدن سخته
-- اوضاع درس چطوره؟
++ خودت که میبینی خوب پیش نمیره
-- آره ماله منم خوب پیش نمیره
++دلم برای روزای قدیم تنگ شده
--منم
++ رویایی داشتم که با داره از عمرش کم میشه و به عمر من اضافه میکنه
--دست رو دلم نزار ، فکر کنم اشتباه کردم در مورد درس پرسیدم
++راستی قرار بود یه سری نوحه بهت بدم ، تو هم قرار بود یه سری موسیقی سنتی بهم ، فلشم پیشم نیست تو برام بریز بیار قرارمون یک ساله شدها
-- نوحههایی که داری رو خیلی دوست دارم ، مخصوصاً اون سقّای دشت کربلا
++منم خیلی دوستش دارم ، اون قسمتی که میگه روح ایمان میرود از بهر قرآن میرود اشک آدم رو درمیاره احساس میکنم با کم قرآن خوندنم ، با گناههام اونم با نام بچّه شیعه روح عاشورا رو ازش جدامیکنم اونا به خون نیافتند که ما راهشون رو اینطوری ادامه بدیم
من سکوت کرده بودم نمیدونستم چی باید بگم من دیده بودم اون قایمکی تو لپتاپش قرآن میخونه امّا من از اونم کمتر میخونم... او نیز سکوت کرده بود ، سکوتی که فریاد میزد دیشب اتّفاقی خوبی نیافتاده ، چون دیشب موقع خداحافظی حالش کاملاً خوب بود ، فریادشو با صحبت خفه کرد و گفت :
پاشو بریم بریم خیلی حرف زدیم پاشو که وقت تنگه پاشو پاشو برو سراغ درس ان شاء الله تک رقمی میشی
--تک رقمی که برای شماست :دی
++اوه اوهچه هندونهای ، میدونیم رتبه یک رشته کی هست
--من دیگه یک نیستم دو هستم
++ از من بهتری
--ببینیم و تعریف کنیم
پاشدیم ، موقع یه لحظه از چهرش فهمیدم که حس سینه زنی دیشب هنوز براش باقی مونده و یه اپسیلون درد داره ... راست میگفت خیلی حرف زده بودیم با تمام احترامی که به هم میزاریم و اگه پیش بیاد به هم کمک میکنیم ، هیچ وقت با هم اونقدر صمیمی نشدیم! و اینقدر مکالمه بینمون کم پیش میاد.