قرار بود این وبلاگ بزنم واسه خاطرات اما خاطرات رو یادم میره
این وبلاگ واسه این ساختم که صحبتهام و همین طور خاطرههام رو بدون اینکه شناخته بشم بنویسم
بسم الله
یکی از اون خاطرات خصوصی :دی
کشور ما یه کشوره که هنوز که هنوزه به یه ثبات فرهنگی نرسیده
یکی از مسائلی که تنوّع نظر توش زیاده رابطهی دختر و پسره و طرز تفکّر در مورد این موضوع به شدت در حال تغییر هست
خودمم هم تغییر کردم البته بخش زیادی از تغییر تفکّری که دادم به خاطر وارد شدنم به جامعه بود و حقیقتاً زمان دبیرستان خیلی منزویتر بودم (البته الان هم بهم این ایراد رو میگیرند اما من فکر میکنم که مثل قبل منزوی نیستم)
مثلا زمان دبیرستان که بودم اگه شمارهی دختری توی گوشیم بود ، نگران این بودم که خانواده برداشت اشتباهی از وجود یک شمارهی دختر تو گوشیم نکنند ؛ امّا الان چندین شماره تو گوشیم هست و ترسی از این بابت ندارم ، چون فکر میکنم که اونها باید درک کنند که وجود یک شماره توی گوشی دلیلی بر خیلی گمانهای بد نیست.
امّا فراتر از این تغییرهای عادّی که خودم داشتم تغییرهایی هست که در دیگران میبینم مثلا یکی از هم خوابگاهیهای ما دوست دختراش کلی براش خرج میکنند ؛ قدیم پسر خرج میکرد دختر هم ناز :-"
نمونهی دیگه که براتون مثال میزنم مادر پسر با دوست دختر پسرش بیرون میرند خرید میکنند ، گُل میگند وگل میشنوند
و یا یه چیز دیگه که و دانشگاه خیلی معمول هست دختر پسرا همدیگرو به اسم کوچیک صدا میزنند چیزی که هنوز برای من عادّی نشده و من از دید دوستانم یک خشک مغز به حساب میآیم که نمیتونم همچین ارتباطی برقرار کنم
و حالا بریم سراغ خاطرهی خودم :دی من هیچ وقت علاقهای به بیرون رفتن و بین مردم ظاهر شدن نداشتم تا این حد که شهر خودم که انتظار میره مثل کف دستم بشناسمش رو تازه دارم آدرسهاش رو یاد میگیرم تو دانشگاه هم که وضع به همین صورته و زیاد در دیار غربت تنهایی بیرون نمیرم
حالا یک شب بعد از دانشگاهم با 2تا از دوستان داشتیم میرفتیم ک کتاب بخریم مسیری که رد میشدیم به شدت شلوغ بود همه نوع تیپی آدم پیدا میشد در اون زمان من فقط بند کیف کولیم رو بلندتر کردم که کسی هوس دزدیدن کیف پولیم رو نکنه
باید مسیر طولانی رو طی میکردیم و کل مسیر هم پیاده رو بود
مسیر که خلوت تر شد ، نفس راحتی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به دور و برم اندختم
چشم تو چشم یه دختر هم سن ، هم قد خودم شدم که 4 متری با من فاصله داشت ، من نه نگاه معنی داری کردم نه لبخندی نه چیزی امّا اون لبخند زد من سرم رو چرخوندم و راهم ادامه دادم باید کمی سرعت به خودم میدادم که به دوستان خودم برسم درهمون موقع دیدم که دختره داره میاد سمته من به ، قشنگ مسیرش کج کرده بود به سمته من ، باز به راهم ادامه دادم یه دفعه دیدم که دیگه چیزی نمونده که فاصلمون به صفر برسه هیچی دیگه 2پا داشتم 2پا دیگه هم قرض کردم با سرعت تمام خودم رو رسوندم به دوستانم و بین اون 2تا راه رفتم
الان که فکرش میکنم خندم میگیره و از خودم میپرسم که اون پسر بود یا من؟ :))
الان یکی نیاد بگه که پسرا بیشتر دنبال دخترا هستند و ...
حالا خوبه من خاص نیستم :)) سطح توقّع پایین اومدهها =))