پارسال محرم تو رفت و آمد بودم  نشد عزادری کرد فقط یه شمع‌زنی داشتیم که حاجت برآورده نشد و از لحاظ روحی بهم ریختم و ...
امسال من اصلاً تو پیش‌فرضم عزاداری نبودش و قصد کاری نداشتم شب تاسوعا بودش دوستم گفت که بریم بیرون خرید کنیم و کلی اصرار کرد منم برای اینکه تنها نباشه باهاش رفتم بیرون، بعدش یه جا دید دارند نذری میدن اصرار که بریم منم رفتم و تو یه صف ایستادیم.
یه نفر اونجا بود که خیلی تقلا می‌کرد که خارج صف بزنه چون حس کرده بود بهش نذری بدند. قدی کوتاه داشت، لباسی مشکی عینکی دودی فکر کنم که یه چشمش نابینا بود که اون موقع شب عینک دودی زده بود که کل چشمش رو می‌پوشوند و تظاهری هم به نابینا بودن نمی‌کرد. جلوتر از ما یه مرد بود که  سندرم داون داشت و به راحتی هم نمی‌تونست صحبت کنه در کل خیلی دلم می‌سوخت که برای وعده غذایی اینطور انتظار می‌کشیدن و تقلا می‌کردند.
وقتی که مردم از مسجد خارج شدند اعلام شد نذری تمام شده و هیچ‌کس از افراد صف نذری گیرش نمیاد. برای خودم ناراحت نبودم اصلاً دوستم میگفت که امروز برای بار دوم این اتفاق افتاده انگار امام حسین دوست نداره که نذری گیرش بیاد.
گفتم ما که نرفته بودیم تو مجلس عزاداری و اینکه ناراحت نباش یه چند سال دیگه خودت نذری میدی.
کلاً ترجیح می‌دم نذری بیشتر بین اونایی پخش بشه که خیلی خیلی بهش نیاز دارند.
رفتیم دنبال یه سوپر مارکت بگردیم من از دور یه جا دیدم که انگار چایی می‌دند گفتم بیا بریم و دوستم مخالفت کرد به زور بردمش و خب شیرکاکائو می‌دادند؛ بینهایت خوشمزه بود. بعدش دوستم گفت از این طرف بریم انگار مسجد هست. رفتیم دیدیم مسجد هست و یه آقایی گفت جوونا برید داخل ما هم رفتیم جلو و جلوتر داشتند سینه می‌زدند، شروع کردم به سینه زدند همه چیز دست به دست هم داده بودند امسال عزاداری کنم انگار بگن امیرحسین از ما دور نشو ... با همه بد شدن هم باز طلبیده بشی برای عزاداری.
بعد سینه زدن خارج شدیم و بهمون نذری دادند من نذری رو دادم دوستم و به سرعت دور شدم اصلاً نمی‌تونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم فقط دنبال یه کوچه خلوت می‌گشتم اشک‌ها سرازیر می‌شد همینکه می‌رفتم یه خانوم گفت قبول باشه به زور جواب دادم ممنون و سریع رفتم.
فردای اون روز همون مسجد، باز عزاداری، ولی این دفعه کل تایم سینه‌زنیش رو بودم.