دو الی سه روز پیش بود.

ناامید از خودم بیشتر از هم خودباوری که از بین رفته و غروری که آروم آروم خورد شده بودش.

در واقع ریشه خیلی از مشکلاتم از همین عدم خودباوری اخیرم هستش.

نائل می‌گفت می‌دونی چرا امتحان‌ها رو کامل میشی و نمودارها رو میشکونی؟ چون که میدونی این کارو می‌تونی بکنی.

یا سید رضا مید‌ونست من برای کمتر از 20 سر جلسه امتحانی نمی‌رفتم. و گفته بود cloud که من میشناسم برای کمتر از 20 سر جلسه امتحان نمیره.

ولی به مرور زمان همه چیز رنگ تیره و تاری به خودش گرفته بود و از بعد درسی به تمام بعدهای زندگیم رخنه کرده بود.

چراغ عقل خاموش بود و می‌خواستم خودم رو پرت کنم پایین. چیزهایی تو ذهنم گذشت ولی باور نداشتم شاید این چیزها رو به ذهنم انداخت ولی فایده نداشت می‌خوستم خودم رو پرت کنم و خودم رو پرت کردم دستم رو گرفت و برگردوند.

دستاش رو باور نداشتم دست‌هایی که قبلاً با اینکه نمی‌دیدم با تمام وجود باور داشتم و ایمان داشتم هر وقت بخوام هستش حتّی اگه شدیداً گناه‌کار باشم. دست رو پس زدم و باز اون فکرها به ذهنم اومد خیلی مردد شدم خودم رو رها کردم ولی باز من رو گرفت و برگردوند نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم.

دست‌هاش پیداتر از زیبایی یه گل رز قرمز پیدا بود ولی نمیدیدم.

توی مردابی دراز کشیدم.(وقتی توی مرداب می‌افتید بهتره که په آرامی پاهای خود رو بالا بیارید تا امداد از راه برسه)

فرو که می‌رفتم ولی نشونه‌ها رو می‌دیدم فکرها از ذهنم می‌گذشت.

طی چند روز گذشته نشونه‌هایی توی ذهنم گذشته نمی‌دونم زود گول زدن بذارمش یا باور کنم تجربه‌هامو.

طی چند روز گذشته با کمک فامیل و دوستان حتّی با صداهاشون با معنی پوکر فیس آشنا شدم.

دیشب حتّی دعوا شدم از طرف دوستم به دل نگرفتم ولی اون گفت ای‌ کاش به دل می‌گرفتم.

اون دست‌ها بهم آهنگی هدیه داد تا فکر کنم.

و دیشب گوش دادم ، اشک ریختم ، فکر کردم و مرور کردم از زمان راهنمایی :

وقتی که سر وضعیتم از کلاس هنر بیرون زدم و گریه کردم که چرا بهترین نیستم(طبیعتاً کسی منو بشناسه می‌دونه دغدغه‌ام بهترین شدن هنر نیست) و تا کی می‎خوام اینطوری باشم.

وقتی که همکلاسی به خاطر نمره بدش گریه کرد و نمره گرفت (استاد دلش سوخت بهش 20 داد) ولی من که نمره کمتری گرفته بودم توی تنهایی گریه کردم.

وقتی که از دبیر ریاضی خواستم میان‌ترم 19.75 من رو 20 کنه و قبول نکرد و توی عید بهمون تکلیف کتابی رو داد که خودش روش مسلط نبود ولی همه مسائل رو حل کردم و یادمه وقتی خود استاد نمیدونست چی کار کنیم برای مسئله و من متواتر می‌رفتم پای تخته یکی از بچّه‌ها گفت strife دیگه 0.25 صدمش رو گرفت و استاد با مکثی گفت 0.25 صدمش رو گرفت.

یاد زمان دبیرستان وقتی که از غذامون میزدیم و با نون خالی توی دست مسئله حل میکردیم.

و یاد قدم زدن‌ها با آهنگ غرب وحشیم توی ترم دو دانشگاه به آسمون خیره شدن‌ها و سر به هوا رفتن و لذّت بردند از زیبایی ستاره‌ها و تمام خاطرات تلخ و شیرینی که گذشت و من فکر می‌کردم ته این فیلمی که بازی کردمش قراره اینطوری بشه؟

می‌دونی؟

من هر شب استغفار میکردم ولی چند وقته با اینکه در می‌زنند به مغزم و میگن مهمون نمی‌خوای میگم سکوت می‌کنم انگار کسی توی خونه نیست این خونه آشفته‌تر از اون بودش که مهمون بپذیره. ولی تصمیم گرفتم هنگام سحر استغفار کنم.

و شروع کنم به جنگیدن نه اینکه ین مدت تصمیمش نگرفته باشم.

گرفتم ولی دروغ چرا بی‌هدف بود فقط میخواستم که نسبت به دیگران تعهدم اجرا کنم ولی الان نشونه‌هایی دیدم و باورشون دارم.

سحر به لطف دوستمون همه خواب موندیم و خیلی اعصابم خورد شد آخه دیشب خیس عرق و تشنه بودم و میگفتم سحر کلی آب میخورم و افطار هم سبک خورده بودم. به هر حال شاید این روزه بی سحری واجب باشه بر منی که این چند روزه خیلی بهم بها داده شد.

و قرار نیست که تا سحر فردا صبر کنم الان استغفار می‌کنم.

و الان شروع می‌کنم.

آهنگی که دیشب مدام گوش می‌دادم.