یک بار این پست را نوشتم و خیلی ناراحتم که تا عکس رو انتخاب کردم بیان هنگ کرد و کل پستم پرید :(

انگار قرار نیست اینجا پستی نوشته بشه به هر حال اینجا تنها جایی هست که خصوصی‌ترین افکارم نوشته می‌شه و امکان داره خونده هم بشه.

صحبت از تولدم بود که آخرای اردیبهشت بودش و من دوسال هست که نه کیکی می‌خرم و نه شمعی فوت می‌کنم و نه آرزویی چونکه آرزوهام مردند و اطرافیان یا نگران می‌شند یا می‌گن برو بابا یا هر واکنش متفاوت دیگه به هر حال رفتار فعلاً ثابت باقی مونده.

بیشتر از همه به خاطر مادرم نگران می‌شم به خاطر عشق پاکش در قبال منی که دیگه اون پاکی کودکانه رو ندارم که براش جمله‌های محبت‌آمیز بنویسم نقاشی و رنگ آمیزی کنم و بهش هدیه بدم. فکر نمی‌کنم لایق این عشق پاک رو داشته باشم.

مادر از چند روز قبل می‌خواست کاری کنه که امسال مثل پارسال نشه و من تاکید کردم به هم اتاقی‌ها نسپاره که کیک بخرند چون من تو اتاق نیستم اون روز.

در نهایت تدبیر مادر این بود که یکی از آشنایان (مهدی و خانومش) من رو توی اون روز همراهی کنند برنامشون هم اینطور بود وسط ظهر دو روز قبل از تولد زمانی که حدس زده می‌شد کلاس داشته باشم مهدی با من تماس گرفت و گفت بیام خونشون به این خیال که من رد می‌کنم و اونم میگه پس با این حساب دو روز دیگه بیا پیشمون امّا غافل از اینکه این پسر کمرو وقتی یه تصمیم از ته قلبش گرفته باشه بهش وفاداره واسه همین گفتم باشه الان میام و رفتم یک کیلو شیرینی خریدم به مادر اطّلاع دادم (خیلی شوکه و ناراحت شد) و به ایستگاه BRT رفتم

یک قاصدک از جلوی چشمام عبور می‌کرد ولی بر خلاف کودکی سعی در گرفتنش نکردم و گفتم اگه سبد سبد هم دورم برقصید باورتون نمی‌کنم.

وقتی پیش مهدی رسیدم اونا آمادگی پذیرایی نداشتند واسه همین دو نفری به یه رستوران جاده‌ای که انصافاً غذای خوبی داشتش کلاً علاقه‌ی زیادی داشت که یه چیزی از زیر زبون من بکشه دوست دختر سیگار مشروب هر چیزی ولی بنده خدا تیرش به سنگ می‌خورد البته اگه هر کدم از اینا هم تجربه می‌کردم به اون که نمی‌گفتم تهش خانواده خبردار بشند دوست دختر رو واسه ازدواج

مهدی گفت مشروب امتحان کرده نمی‌دونم راست می‌گفت یا برای اینکه منم بگم فلان کردم این رو گفت کلاً اینقدر شخصیتش ساده وبه نظر میرسه که من حس می‌کنم مشروب ببینه فرار کنه.

به هر حال اونجا نشسته بودیم کلی قاصدک دور ما رو گرفته بودند مهدی پیشش کثیف بود ولی من فقط به فکر اون حرفم بودم گفتم اگه سبد سبد هم دورم برقصند باورشون نمی‌کنم.

خب اینجا حال ندارم دوباره در مورد اون دسته خانومای تهرانی که روبه‌رو ما نشستند دوباره بنویسم به جاش یه چیز جدید می‌نویسم :))

با آهنگ دوست دارم سبد سبد ابی و جاده قشنگ از اون فضا خارج می‌شیم و به فردایش می‌رویم.

فردای اون روز رفتم برای بار دوم خون دادم 

بار اوّل که خون دادم یه مرکزی بود همشون خانوم بودند و دختره خیلی بداخلاق بودش تهشم من حالم بد شد اونجا از استرس و می‌خواستند سرم بزنند که من ممانعت می‌کردم :)) بعد خانوم دکتره اومده بود می‌گفت استرس نداشته باش می‌گفتم ندارم (واقعاً فکر می‌کردم ندارم) ولی اون می‌گفت از نبضت مشخصه داری باورم نمی‌شد اینقدر استرس بر من غلبه داشته باشه.

این بار که برای بار دوم رفتیم خون بدیم اون مرکز بسته بودش و رفتیم یه جای دیگه که خیلی بزرگتر بود وقتی وارد سالن خون شدم خیلی سرگردون بودم فکر کنم از چهرم هم مشخص بود استرس دارم یکی از خانومای اونجا با چشماش اشاره کرد گفت بیا ازت خون بگیرم فکر نمی‌کنم خیلی بزرگتر بوده باشه به هر حال من تو عالم خودم نبودم ولی بجّه‌ها بعداً می‌گفتن خوشگل‌ترین اونجا بوده و حلقه هم داشته :))

وقتی فهمید دور قبل حالم بد شده مثل یه پرستار کل مدّت کنارم نشست و حرف زدیم اصلاً یادم نمیاد چه چرت و پرت‌هایی می‌گفتم فقط می‌دونم همه چیز به خوبی تمام شد و ترسم ریخت و این بار هیچ مشکلی نداشتم :)

راستش برای اوّلین بار بود درک می‌کردم تو فیلم‌ها نشون می‌دند یه مجروح جنگی چقدر از یه پرستار کمک می‌گیره روش تاثیر داره.

روز تولدم نه کیکی خوردم نه شمعی فوت شد امّا با یه بسته شیرینی خارجی رفتم همون مکان و به خانوم دادم گفتم پخش کنه بین پرسنل اگه اون آقا بود حتماً برای خودش می‌بردم ولی خب چون خانوم جوونی بود دیگه فقط امیدوارم اون شیرینی‌ها بدستش رسیده باشه :)