همیشه فکر می‌کردم روابط اینترنتی رو می‌شه کنترل کرد و در حد معمول نگهشون داشت امّا تو 2هفته گذشته یه زنگ خطر بزرگ برام زده شد.

گفت که داره میاد همون شهری که توش دانشجو هستم.

+می‌خواهی همدیگه ببینیم؟

می‌خواستم بگویم نه ، چون می‌ترسم دوستی مستحکم‌تر بشه قبل از اینکه جوابی بدم خودش گفت

+من خوشحال می‌شم همدیگه ببینیم.

اینطوری شد منم پیام مخالفت نفرستادم و باهاش موافقت کردم.

امّا ته دلم می‌ترسیدم ، قبل از ادامه متن یه توضیح بدم که این دوستم یه دوست اینترنتی هست که نسبت به بقیه بیشتر من رو می‌شناسه امّا از وجود این وبلاگ اطّلاعی نداره 2-3 ساله همدیگه می‌شناسیم ؛ با بیشتر شدن سن دوستیمون من کمتر باهاش در مورد خودم صحبت می‌کنم ، چون نمی‌خوام رابطمون جدی شه خیلی خیلی کم صحبت می‌کنم و خیلی کم اطّلاع داره.

نمی‌تونم بگم در حد همسر آینده دوستش دارم و نمی‌تونم بگم نسبت بهش بی‌تفاوتم ، خیلی سعی کردم متوجهش کنم نمی‌خوام رابطمون از اینی که هست فراتر بره. می‌دونم اون من رو دوست داره امّا نمی‌دونم مثل یک برادر یا ...

ما یک بار دعوامون شد سر اینکه من باهاش رسمی صحبت می‌کردم.که در نهایت من کوتاه اومدم و الان باهاش خودمونی صحبت می‌کنم.

می‌دونستم اگه با دیدار مخالفت کنم بهش برمی‌خوره و حس می‌کنه غرورش زیرپا گذاشته شده.

من تا حالا ندیدمش البته عکس ازش دیدم امّا مال 7-8 سال پیششه.

نسبت به این دیدار خیلی دلهره داشتم راستش تا حالا هیچ قرار دو نفره‌ای نداشتم و بیش از هرچیز می‌ترسیدم به هم نزدیک‌تر شیم.

اگه از لحاظ عقلانی بررسی کنی متعلق به دو شهر دور از هم هستیم و من امکان ازدواج ندارم و اون تو سن ازدواج.

با این وجود گفتم اگه لازم شد همینجا تکلیفمون روشن می‌کنیم ، چیزایی که تو سرم می‌گذره این دفعه مستقیم بهش می‌گم.

تو این مدّت من خیلی تو خرج کردن صرفه جویی کردم شام‌ همش شیر و چیزهای صبحانه‌ایی خوردم که موقع قرار خواستم براش خرجی کنم دستم نلرزه ، می‌خواستم براش یه خوراکی خیلی کوچولو فانتزی هم درست کنم و کلاً جاهای خوب شهر رو بهش نشون بدم و شام در خدمتش باشم .

در کل مهمانواز خوبی باشم دیگه.(البته اینا رو بهش نگفتم)

به هر حال دست تقدیر بود که دیدار لغو شد.

اون گفت برام کادو خریده بود و حیف شد نتونست بهم بده.

یه فرصت دیدار دیگه هم می‌شه بوجود بیاد امّا هنوز تصمیم ندارم بهش بگم چون دوباره همون فکرا میاد تو ذهنم

می‌دونید من اصلاً دید درستی از آیندم ندارم هیچ ، امیدی درست درمونی هم نسبت به آینده‌ام ندارم. چطور می‌تونم به بودن یکی دیگه کنار خودم فکر کنم؟

فکر کنم بهتره باهاش مستقیم صحبت کنم.

(مثلاً کنکور دارم :)) )