چند روزیه کتاب‌خونه می‌رم بلکه کمک کنه ساعت مطالعه‌ام بالا ببرم 
راضی نیستم ، امّا از هیچی بهتره
تو کتاب‌خونه یه پسر دیدم ، قیافش آشنا می‌زد دقّت کردم از کتاب‌هاش فهمیدم که رشته‌اش ریاضی هست
ساکت بود ، با اینکه چند تا از دوستاش هم اونجا بودن سرش به کار خودش بود ، یه هندزفری و آهنگ و درس :)
هرچه بیشتر می‌گذشت تو این روزا بیشتر احساس نزدیکی کردم انگار یکی مثل خودم بود رفتم ازش پرسیدم چه دبیرستانی هستی؟
مثل خودم جواب داد ((شهید بهشتی))
ازش در مورد مدرسه پرسیدم معلّم‌ها هنوز هستند و...
ظاهرا مدیر عوض شده و معلّم‌های خوب شهر هم رفتند ، خیلی ناراحت شدم تک‌تک اسم می‌آوردم می‌گفتند رفتند یکی از دوستاش کنارش بود آخرین معلّم که اسم آوردم ، دوستش جواب داد
حتی اونم رفته 
وضعیّتشون خوب نبود پایه‌ درسشون قوی نبود
با کلی مشکل که حقّشون نبوده کلنجار می‌رفتند که امید داشته باشند واسه کنکور و دانشگاه آیندشون
گفتم امسال که یه رتبه 2 رقمی داشتین ؛ مشخّص شد اون رتبه دو رقمی رشته زبان بوده :(
خیلی ناراحت شدم و یاد گذشته خودم افتادم 
می‌دونید جُرم من و اونا چی بوده و هست؟ 
جرم ما اینه که سمپادی هستیم و به این جرم معلّم‌های مطرح شهر ، مدرسه ما تشریف فرما نمی‌شوند دردشون درد پوله و از بچه‌های ما بیشتر پول می‌خواهند حاضراً برند مدارس عادّی درس بدند اما مدرسه‌ی ما نمیاند چون پول بیشتری می‌خواهند
قدیم‌ها معلّم‌ها با غیرت‌تر بودند
مگه یه دانش‌آموز رتبه بیاره افتخارش فقط مال خودشه؟
افتخارش مال همه هست حتی من که فقط همشهریش هستم
افسوس می‌خورم که معلّم فقط پول می‌بینه و این پول هم فقط تو جیب دانش‌آموزان مدارس خاص